سلام
باز اين دل سرگشته من
ياد آن قصه شيرين افتاد
بيستون بود و تمناي دو دوست
آزمون بود و تماشاي دو عشق
در زماني که چو کبک
خنده ميزد شيرين
تيشه ميزد فرهاد
نه توان گفت به جانبازي فرهاد افسوس
نه توان کرد ز بيدردي شيرين فرياد
کار "شيرين" به جهان شور برانگيختن است
عشق در جان کسي ريختن است
کار فرهاد برآوردن ميل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه در آويختن است
مز شيريني اين قصه کجاست
که نه تنها شيرين
بينهايت زيباست
آن که آموخت به ما درس محبت ميخواست
جان چراغان کني از عشق کسي
به اميدش ببري رنج بسي تب و تابي بودت هر نفسي
به وصالي برسي يا نرسي
یکشنبه 16 اسفند 1388 - 1:49:11 PM